اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 15 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

سلام

اين وبلاگ از نه ماهگي من به بعد خاطراتم رو ثبت ميكنه . تمام خاطرات قبليم رو ماماني تو دفتر برام نوشته كه سر فرصت براي اون دوران يه وبلاگ جديد ميسازه كه آدرسش رو بعدا اينجا ميزاره.

عکسهای چهاردهمین ماه زندگی فندق.ارديبهشت 93

فندق من در مسجد در شب مبعث فندق من در جلوي شيريني فروشي سارا در كرج با خاله فاطمه     پسرم در حين خرابكاري در پيك نيك كوچكمان طوري كه ماماني رو مجبور كرد به عنوان يه تفريحات سالم در زير شكوفه هاي درخت انار عمليات شستشوي پسملي رو انجام بده   پيك نيك در سرولات . با نيمي از كله پسرعمه پيك نيك در سرولات   اميرعلي در پارك شهيد انصاري چابكسر اميرعلي و عمه شيما كه داره تشويقش ميكنه كه بره سرسره بازي اميرعلي و ماماني در پارك شهيد انصاري اميرعلي در خانه سنتي گيلاني در پارك شهيد انصاري قربون زيبايي و معصوميتت بشم وقت برگشتن از...
22 ارديبهشت 1393

يكشنبه -17 فروردين 1393- اولين سالروز تولد گل پسرم .

امروز روز تولدت خيلي خوشحالم از اينكه خدا مرحمت كرد و يك سال گذشت و شما گل پسرم تونستي يك سال رو سلامت پشت سر بزاري و وارد سال دوم زندگيت بشي.  خاص بودن امروز به خاطر اينه كه اولين سال تولدت هستش . تا پارسال اين موقع ، هميشه يه سوال تو ذهنم وجود داشت و اونم اين بود كه چرا بايد واسه روز تولد خوشحالي كرد ؟ولي الان كه مادر شدم و در روز تولدت خيلي خوشحال بودم و خوشحال هستم و خيلي دوستت دارم و نميخوام لحظه اي غم به دلت بشينه و همينطور دوست دارم كه هميشه شاد باشي .پس نتيجه ميگيريم وقتي كه مادرها به خاطر شما كودك ها اينقدر خوشحالند پس بايد شما هم خوشحال باشيد. مطمئنم كه مادرم روز تولدم خوشحال بوده پس منم بايد خوشحال باشم. در همين...
15 ارديبهشت 1393

اولين شستشوي دوتايي

گل پسرم ديروز براي اولين بار وقتي كه رفته بودم دوش بگيرم بيدار شدي و گريه اي ميكردي كه از صدجاي چشمهاي نازت اشك ميباريد . زودي پريدم بيرون و با خودم بردمت به مكان شستشوي خانوادگي . اولش كه شوك شده بودي . و وقتي گذاشتمت توي آب دوباره غصه دار شدي . بعد كم كم كه ويندوزت بالا اومد داشتي خودت رو به سمت آب پرت ميكردي . ديگه بزرگ شدي و راحت تو آب نشستي و منم به كارام رسيدم و بعد به پاكيزگي شما گل پسر پرداختم و بعد باهم خارج شديم .   ديروز نميدونم چرا به محض اينكه از كنارت دور ميشدم نق ميزدي . من دلم طاقت نمياورد و برميگشتم پيشت . هيچ كاري نكردم . حتي تا ساعت 9 خودم هم هيچي نخورده بودم. تا وقتي كه بابايي بياد.اي به قربونت ك...
15 ارديبهشت 1393

دوشنبه 26 اسفند 1392- پسرم هنوز مريضه . امروز اميرعلي تو هفته دوم دوازده ماهگيش به سر ميبره.

خدايا خواهش ميكنم اين آخر سالي اميرعلي من خوب بشه . با اينكه از 12 اسفند استفراغت و بعد بيرون روي و تبت شروع شد و تا 18 اسفند بستري بودي و من كلي ذوق كرده بودم كه خوب شدي ولي متاسفانه از 22 اسفند دوباره استفراغ هات شروع شدش. 22 اسفند روز پنج شنبه بود. يك بار صبح بعد از صبحونه و يكبار هم عصر تو ماشين ، بهت دميترون 4 دادم ، روز جمعه هم با زندايي ماماني برديمت براي اينكه چك كنيم كه آيا تو گلوت چيزي مونده يا نه ؟ همه ادعا ميكردند كه تو گلوي تو چيزي مونده كه اينطور اسهال و استفراغت بند نمياد . يه سيما خانمي تو فلاح ميشناختند كه متاسفانه اون نبود ويه خانمه ديگه تو كوچه نشسته بود كه بچه هاي كوچه بهمون معرفيش كردند. خانمه سكته كرده بود و ...
26 فروردين 1393

سه شنبه 26 فروردين 1393- داريم واسه جشن تولد آماده ميشيم.

از بهمن ماه از خاله مهسا خواستم كه براي تولدت يه سري از تزئينات رو طراحي كنه . ميخواستم تو اسفند چاپشون كنم و تو تعطيلات عيد كاراشو انجام بدم ولي متاسفانه مريض شدنت تو اسفند همه برنامه هامو به هم ريخت . روز تولدت در اولين سال زندگيت مصادف بود با روز يكشنبه ، و دقيقا دو روز بعد از تعطيلات عيد بود . من و بابايي خسته بوديم . مخصوصا من . روز جمعه و شنبه تا ديروقت در حال فعاليت بودم و ديگه نايي برام باقي نمونده بودش. و چون مطمئن بودم كه نميتونم تا اين پنجشنبه همه كارامو بكنم تولدت رو با يازده روز تاخير برگزار كرديم. چقدر يه تولد گرفتن كار داشت و من خبر نداشتم . با اينكه فقط سه تا خانواده دعوت كرده بودم و دايي ايرج و دايي محمد.ولي خيلي ...
26 فروردين 1393

25 فروردين 1393- دوشنبه . پسرم نمازخون شده

در اخرين روزهاي يكسالگيت نماز خون شدي . وقتي كه ميگيم بگو اله اكبر دستهاتو ميبري بالا . وقتي هم ميخواهي بري سجده ، يه پل ميزني و خم ميشي . خيلي بامزه ميشي . دوست دارم خيلي قربون صدقت برم.    
25 فروردين 1393

يكشنبه – 24 فروردين 1393- شرح داستان سفر به شمال در نوروز 93

دهم ارديبهشت رسيديم تهران ، ساعت 8 و نيم صبح رسيديم خونه ، ساعت دو و نيم به سمت شمال حركت كرديم . تو اين مدت كوتاه به صورت فشرده تمام كارهايي كه بايد ميكرديم رو انجام داديم. قرار شدش كه از جاده چالوس به سمت شمال حركت كنيم كه در ابتداي جاده چالوس ترافيك شديدي وجود داشت و مجبور شديم كه برگرديم و از جاده رشت به سمت شمال حركت كنيم و بعدا متوجه شديم كه تمام اونايي كه تو جاده چالوس بودند بيشتر از 12 ساعت تو ترافيك مونده بودند . به خاطر برف سنگيني كه باريده بود و حتي من شنيدم كه بهمن شده بوده. از شما گل پسرم بگم كه تو ترافيك رودبار ، اخلاق شما گل پسر بد جوري به هم ريخته بود و همش گريه ميكردي و بي تابي . متاسفانه من هم حالت تهوع پيدا كرده...
24 فروردين 1393

دوشنبه – 18 فروردين 1393- دومين روز از دومين سال زندگي فندقي-تعطيلات نوروز 93

خيلي وقت بود ميخواستم بنويسم تو ايام عيد كه اصلا وقت نداشتم . همش به ديد و بازديد و مسافرت و انجام كارهاي خونه گذشت . البته ناگفته نماند كه مواظبت از تو فندق خان هم يكي از اون كارها بود . ايام تعطيلات از 29 اسفند شروع شد . از اينكه روزهاي آخر سال مادر جون پيشت بود و خدا رو شكر اسهال و استفراغت هم خوب شد خيلي خيالم راحت بود ولي از طرفي به خاطر اينكه نتونستم بعضي از كارهاي خونه رو انجام بدم دغدغه داشتم . روز چهارشنبه وقتي تعطيل شدم خيلي خوشحال بودم از اينكه 17 روز رو با گل پسرم هستم .روز پنج شنبه بعد از ظهر كرج رفتيم . به خاطر فوت بابا حاجي بايد تحويل سال پيش دايي ايرج و محمد ميبوديم . تحويل سال شب بود و اولين عيدي رو به تو فا...
18 فروردين 1393