اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

يكشنبه – 24 فروردين 1393- شرح داستان سفر به شمال در نوروز 93

1393/1/24 20:49
نویسنده : مامان جون
741 بازدید
اشتراک گذاری

دهم ارديبهشت رسيديم تهران ، ساعت 8 و نيم صبح رسيديم خونه ، ساعت دو و نيم به سمت شمال حركت كرديم . تو اين مدت كوتاه به صورت فشرده تمام كارهايي كه بايد ميكرديم رو انجام داديم.

قرار شدش كه از جاده چالوس به سمت شمال حركت كنيم كه در ابتداي جاده چالوس ترافيك شديدي وجود داشت و مجبور شديم كه برگرديم و از جاده رشت به سمت شمال حركت كنيم و بعدا متوجه شديم كه تمام اونايي كه تو جاده چالوس بودند بيشتر از 12 ساعت تو ترافيك مونده بودند . به خاطر برف سنگيني كه باريده بود و حتي من شنيدم كه بهمن شده بوده.

از شما گل پسرم بگم كه تو ترافيك رودبار ، اخلاق شما گل پسر بد جوري به هم ريخته بود و همش گريه ميكردي و بي تابي . متاسفانه من هم حالت تهوع پيدا كرده بودم . خدا رو شكر كه پدر جون و مادر جون باهامون بودند وگرنه من نميدونستم چيكار بايد ميكردم.

خداروشكر حدوداي ساعت 9 رسيديم شمال . عمه شيما برامون بادمجون كباب درست كرده بودش با سوپ جو . خيلي خوشمزه بود.

از روز دوشنبه 11 فروردين عيد ديدني ها به صورت فشرده شروع شد .نميدونستم چرا از اينكه ميوه ها رو ميريزي روي زمين اينقدر ذوق ميكني . بعد از ريختن ميوه ها به صورت انتحاري به سمت آجيل ها حمله ميكردي ، خونه عمه بابايي ( عمه دوم ) ميوه ها و شيريني ها روي زمين بود و شما گل پسر تمام ميوه ها و شيريني ها رو روي زمين پخش كردي ، خوشبختانه عمه بابايي يه نوه داشت كه كمي از شما بزرگتر بود و اين روزها رو گذرونده بود و ميدونست كه چيكار بايد بكنه و شكلاتها رو ميريخت جلوي شما تا با اونا بازي كني .

هر خونه اي هم كه ميز پذيرايي داشت شما فندق جون دور ميز رژه ميرفتي و همش در حال هل دادن وسايل روي ميز بودي . تا جاييكه بنده مشغول جابجا كردن وسايل روي ميز بودم و همه وسايل رو به يه جاي امن منتقل ميكردم.

كلا خيلي بهت با عمه جون ها خوش گذشت . خيلي خوردني شده بودي .

يه مقدار سرماخوردگي داشتي كه خدارو شكر روز به روز بهتر ميشدي . يه بار كه هوا خوب بود با هم رفتيم حياط خونه . خيلي با دقت همه جا رو نگاه ميكردي . لب رودخونه رفتيم ، يه سگ ديديم كه با كلي ذوق با اشاره دستت بهش اشاره ميكردي كه بيا سمت من .

 

از ماه دوازده زندگيت كلا خيلي دستور ميدي ، وقتي يه چيزي ازت دور افتاده با اشاره به سمتش ، و همزمان با صداهايي كه از خودت در مياري بهمون دستور ميدي كه برات بياريمش و كم كم عادت كردي . تصميم گرفتيم كه از اين به بعد تشويقت كنيم كه خودت به سمت چيزهايي كه ميخواهي بري نه اينكه دستور بدي .

گاهي اوقات با به سمت توپ ها اشاره ميكني و همزمان دستت رو باز و بسته ميكني . مثل اينكه به توپ ها اشاره ميكني كه بياييد سمت من .

روز سيزده بدر ، همگي با هم رفتيم جايي كه از اونجا  دريا هم معلوم بود ، يا جايي بود بالاتر از خونه پدرجون ، بهش ميگفتند (منبع سر) . جريان از اين قرار بود كه آب رودخونه رو از چشمه به اين قسمت هدايت كرده بودند و آب خانوارها از اين آب چشمه گرفته ميشد. جاي قشنگي بودش . ولي هوا سرد بود . آفتاب بود ولي بادي كه ميوزيد كمي سرد بود و من نگرانت بودم . خداروشكر هيچ اتفاق بدي نيفتاد و سرماخوردگيت بدتر نشد.

روز چهاردهم هم شمال مونديم روز پانزدهم ساعت 2 بعدازظهر حركت كرديم . خيلي خوب بود. ساعت 8 و نيم رسيديم . تو راه هم دو سانس خوابيدي . سانس دوم وقتي رسيديم تهران از خواب بيدارشدي و من مشعوف بودم كه پسرم اذيت نشد. سانس اول روي صندلي خوابوندمت و خداروشكر يك ساعتي كامل خوابيدي .

اينبار فقط به مقدار نيم ساعت اذيت كردي ولي به خير گذشت . دوباره ماماني حالت تهوع گرفته بودش . چشمامو كه ميبستم كمي حالم بهتر ميشد ولي تو نميزاشتي.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

فاطمه
28 اردیبهشت 93 8:53
خاله جون چرا عکس نمیذاری!!!!