اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

سه شنبه 26 فروردين 1393- داريم واسه جشن تولد آماده ميشيم.

از بهمن ماه از خاله مهسا خواستم كه براي تولدت يه سري از تزئينات رو طراحي كنه . ميخواستم تو اسفند چاپشون كنم و تو تعطيلات عيد كاراشو انجام بدم ولي متاسفانه مريض شدنت تو اسفند همه برنامه هامو به هم ريخت . روز تولدت در اولين سال زندگيت مصادف بود با روز يكشنبه ، و دقيقا دو روز بعد از تعطيلات عيد بود . من و بابايي خسته بوديم . مخصوصا من . روز جمعه و شنبه تا ديروقت در حال فعاليت بودم و ديگه نايي برام باقي نمونده بودش. و چون مطمئن بودم كه نميتونم تا اين پنجشنبه همه كارامو بكنم تولدت رو با يازده روز تاخير برگزار كرديم. چقدر يه تولد گرفتن كار داشت و من خبر نداشتم . با اينكه فقط سه تا خانواده دعوت كرده بودم و دايي ايرج و دايي محمد.ولي خيلي ...
26 فروردين 1393

25 فروردين 1393- دوشنبه . پسرم نمازخون شده

در اخرين روزهاي يكسالگيت نماز خون شدي . وقتي كه ميگيم بگو اله اكبر دستهاتو ميبري بالا . وقتي هم ميخواهي بري سجده ، يه پل ميزني و خم ميشي . خيلي بامزه ميشي . دوست دارم خيلي قربون صدقت برم.    
25 فروردين 1393

يكشنبه – 24 فروردين 1393- شرح داستان سفر به شمال در نوروز 93

دهم ارديبهشت رسيديم تهران ، ساعت 8 و نيم صبح رسيديم خونه ، ساعت دو و نيم به سمت شمال حركت كرديم . تو اين مدت كوتاه به صورت فشرده تمام كارهايي كه بايد ميكرديم رو انجام داديم. قرار شدش كه از جاده چالوس به سمت شمال حركت كنيم كه در ابتداي جاده چالوس ترافيك شديدي وجود داشت و مجبور شديم كه برگرديم و از جاده رشت به سمت شمال حركت كنيم و بعدا متوجه شديم كه تمام اونايي كه تو جاده چالوس بودند بيشتر از 12 ساعت تو ترافيك مونده بودند . به خاطر برف سنگيني كه باريده بود و حتي من شنيدم كه بهمن شده بوده. از شما گل پسرم بگم كه تو ترافيك رودبار ، اخلاق شما گل پسر بد جوري به هم ريخته بود و همش گريه ميكردي و بي تابي . متاسفانه من هم حالت تهوع پيدا كرده...
24 فروردين 1393

دوشنبه – 18 فروردين 1393- دومين روز از دومين سال زندگي فندقي-تعطيلات نوروز 93

خيلي وقت بود ميخواستم بنويسم تو ايام عيد كه اصلا وقت نداشتم . همش به ديد و بازديد و مسافرت و انجام كارهاي خونه گذشت . البته ناگفته نماند كه مواظبت از تو فندق خان هم يكي از اون كارها بود . ايام تعطيلات از 29 اسفند شروع شد . از اينكه روزهاي آخر سال مادر جون پيشت بود و خدا رو شكر اسهال و استفراغت هم خوب شد خيلي خيالم راحت بود ولي از طرفي به خاطر اينكه نتونستم بعضي از كارهاي خونه رو انجام بدم دغدغه داشتم . روز چهارشنبه وقتي تعطيل شدم خيلي خوشحال بودم از اينكه 17 روز رو با گل پسرم هستم .روز پنج شنبه بعد از ظهر كرج رفتيم . به خاطر فوت بابا حاجي بايد تحويل سال پيش دايي ايرج و محمد ميبوديم . تحويل سال شب بود و اولين عيدي رو به تو فا...
18 فروردين 1393
1