اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

دوشنبه – 18 فروردين 1393- دومين روز از دومين سال زندگي فندقي-تعطيلات نوروز 93

1393/1/18 20:50
نویسنده : مامان جون
393 بازدید
اشتراک گذاری

خيلي وقت بود ميخواستم بنويسم تو ايام عيد كه اصلا وقت نداشتم . همش به ديد و بازديد و مسافرت و انجام كارهاي خونه گذشت . البته ناگفته نماند كه مواظبت از تو فندق خان هم يكي از اون كارها بود .

ايام تعطيلات از 29 اسفند شروع شد . از اينكه روزهاي آخر سال مادر جون پيشت بود و خدا رو شكر اسهال و استفراغت هم خوب شد خيلي خيالم راحت بود ولي از طرفي به خاطر اينكه نتونستم بعضي از كارهاي خونه رو انجام بدم دغدغه داشتم .محبت

روز چهارشنبه وقتي تعطيل شدم خيلي خوشحال بودم از اينكه 17 روز رو با گل پسرم هستم .روز پنج شنبه بعد از ظهر كرج رفتيم . به خاطر فوت بابا حاجي بايد تحويل سال پيش دايي ايرج و محمد ميبوديم .

تحويل سال شب بود و اولين عيدي رو به تو فاطمه دختر خاله گلت داد كه يه ماشين آتش نشاني بود كه خيلي خوشت اومده بود. دومين عيدي جوراب بود كه توسط زهرا دختر خاله دومي بهت داده شده بود . اين جورابه هم خيلي با لباسهايي كه داشتي همدست بود و خيلي وقت بود كه برات جوراب نخريده بودم و كلي با اين جوراب هم خوشحال شديم.

بعدش بقيه پول بهت عيدي دادند . پولهاي عيديت رو جمع كردم ولي هنوز تصميم نگرفتم كه باهاشون چيكار كنم كه در آينده سود بيشتري عايدت بشه .

روز جمعه اولين روز از فروردين با هم ديگه رفتيم بهشت زهرا سر مزار بابا حاجي ، اصلا باور نميشه كه بابا حاجي ديگه نيست . همش اين حس رو دارم كه الان مسافرته و برميگرده . پارسال اولين روز عيد پيشمون بود ولي امسال ديگه نيستش . چقدر تو فندق رو دوست داشت . يادم مياد يه بار كه رفته بوديم كرج حدودا دو ماهت ميشد ، من قبل از بابايي و تو رفتم داخل و بابا حاجي رو ديدم . بهم گفت اميرعلي كوشش ؟ به شوخي گفتم كه" گذاشتمش پيش عمه شيما" ، هيچ وقت نگاهش يادم نميره ، خيلي ناراحت و عصباني نگاهم كرد و گفت يعني چي ؟ دوباره ادامه دادم و گفتم كه "خوب خواستم كه يه مقدار استراحت كنم و تنهايي مهموني بيام " همين موقع بابايي با شما وارد شد ، بابا حاجي گل از گلش شكفت ، و به من گفت واقعا خيلي ناراحت شدم و ميخواستم بهت بگم كه برو و با اميرعلي بيا.

اين چند خطي كه من نوشتم نميتونه بيانگر اون لحظه ها باشه وبايد ميبودي و نگاه باباحاجي رو ميديدي و عشق و علاقه رو از اعماق نگاهش ميخوندي.

هر وقت كه به من زنگ ميزد بهم ميگفت منزل اميرعلي ! اميرعلي چطوره ؟ از وقتي كه فهميده بود كه تو مهمون دلم شدي همش حالت رو ميپرسيد .

خدايا قرين رحمتش كن .

وقتي كه رفتيم بهشت زهرا ، توي ماشين كه بوديم عرق كرده بودي و بيرون باد سردي ميوزيد و همه اينها دست به دست هم داد تا دوباره كوچولوي من آب دماغش آويزون بشه و غصه خوردن هاي من شروع ولي از اونجاييكه دوست نداشتم كه دارو به خوردت بدم ديگه دكتر نبردمت و با قطره بيني سعي كردم كه به شستشوي سينسوهات بپردازم تا اينكه باكتري آغشته به اين ويروسها نشه و سرماخوردگيت عفوني نشه . خدارو صد هزار مرتبه شكر بعد از يك هفته اي خودت خوب شدي .

شب دوم هم كرج بوديم و روز سوم برگشتيم . تو اين مدت هم تو كرج دائما مهمون داري كرديم .

چند روزي خونمون بوديم تا ششم عيد كه براي رفتن به مشهد آماده شديم . قطار ساعت يك ربع به نه حركت ميكرد . من قطار و مسافرت با قطار رو خيلي دوست دارم . قطار براي من يادآور لحظات خوب مسافرت با خانواده ، و كودكي هاي من هستش .

ولي ايندفعه با همه دفعات پيش فرق ميكرد . نگراني از الوده بودن و داشتن يه وروجكي مثل شما ديگه براي من لحظه اي براي لذت بردن از سفر با قطار نزاشت .

اصلا دوست نداشتي كه تو بغل آروم بگيري و ميخواست راه بري  ، همش دوست داشتي كه نردبوني كه آويزون بود رو بكشي ، به سطل آشغال رحم نميكردي ، يهويي چهاردست و پا از كوپه ميرفتي بيرون .

به خاطر حفظ سلامتي شما وروجك همه قسمتهاي پاييني قطار رو ملحفه پهن كرديم تا راحت باشي . وقت خواب كه رسيد همه خوابيدند و من با شما در كلنجار كه بخوابي ، با صداي بچه هايي كه از كوپه هاي كناري مي اومد به سمت در نگاه ميكردي . متاسفانه اين كوپه هاي كناري همه با هم آشنا بودند و خيلي بي ملاحظه بودند . تا ساعت 3 بيدار بودند و با صداي بلند در رفت و آمد . گاهي سيگار ميكشيدند و همه اينها باعث اذيت ما شده بود .

خاله فرنگيس ميگفت كه با پسرش روي يه صندلي راحت ميخوابيدند ولي تو از اون پسرها نبودي و با يه غلتي كه زدي منو از روي تخت انداختي پايين . تا صبح نخوابيدم و شايد لحظاتي تونستم بخوابم . خيلي شب سختي بود . به خاطر راحتي شما ، سعي كردم طاقت بيارم . اصلا باورم نميشد كه اينقدر مادر ميتونه فداكار باشه و از كسي متوقع نباشه . خدا چه قدرتي بهم داده كه در تصور نميگنجه.

وقت برگشتن هم همين بساط بود ولي چون از قبل ميدونستم همين برنامه در پيشه ، تدابيري انديشيدم و كمي بيشتر خوابيدم. ولي لحظاتي كه منو احضار ميكردي براي شير خوردن خيلي سخت بود . بايد خودم رو از كف كوپه به روي صندلي ميرسوندم و اونجا خودم رو جا ميكردم.

ساعت 10 صبح رسيديم به هتل نخلستان . چون اتاق رو ساعت 2 بعداز ظهر تحويل ميدادند به خاطر همين تصميم گرفتيم كه وضو بگيريم و بعدش بريم حرم تا زمانيكه هتل رو بهمون تحويل بدن.

يه تاكسي به سمت حرم كرايه كرديم ولي از اولين چهار راه به سمت حرم بسته شده بود و راننده تاكسي مجبور شد كه كوچه پس كوچه ها رو به سمت حرم دور بزنه . اوايلش بغل پدر جون بودي و بسيار متين و موقر رفتار ميكردي يه مقدار كه گذشت شروع كردي به اذيت كردن و شوت شدي به سمت ماماني .

وقت خوابت بود و بي قرار بودي . اينقدر بي قراري كردي كه اصلا نتونستم نماز بخونم و مجبور شديم برگرديم. تو راه برگشت بغل بابايي خوابيدي . عصر هم وقتي كه ميخواستيم بريم حرم همين برنامه تكرار شد ولي ايندفعه بابايي با ما نيومده بود و بغل پدرجون بودي ولي رفتارت كمي بهتر از صبح بود و كمتر بهمون استرس وارد كردي .

از روز دوم تصميم بر اين شد كه ديگه من و شما بمونيم تو هتل و تقسيم بندي كنيم كه هردفعه يك نفر پيشت بمونه ولي من دلم طاقت نياورد كه شما رو پيش بابايي بزارم ، و خودم تنهايي نگهت داشتم و خداروشكر روز آخري ديديم كه حالت بهتر شده و هوا هم خيلي خوب بود ، همه با هم به حرم رفتيم.

روز نهم ساعت هفت و ربع وقت برگشت بود ، وقت برگشتن داستان شبيه وقت رفتن بود با اين تفاوت كه تو كمي تا قسمتي بهتر با من همكاري كردي . و من خودم هم تونستم خيلي بهتر استراحت كنم . باز هم ماماني مثل گذشته قطار رو دوست داشته شد.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)