اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

دوشنبه 19- اسفند -1392- روزهاي سخت مريض شدن گل پسرم

  الهي قربون اين گريه هات برم . هر دفعه هم كه ياد اون روزها ميافتم بازم غصم ميگيره. اين عروسكه كه دستته براي اميرمحمده . اميدوارم اونم هرجا كه هستش سلامت باشه. اين روز آخره و دكترها دستور مرخصي دادند و تو هم خوشحال بودي.الهي هميشه شاد باشي. اين عكسها رو به در و ديوار استيشن پرستاري چسبونده بودند كه براي سرگرم كردنت ، تو رو ميبردم تا ببينيشون. اميرعلي من در دومين روز از 12 ماهگيش به سر ميبره . هفته پيش ، اولين ساعتهاي 12 اسفند بود كه يهويي شب از خواب بيدار شدي و استفراغ كردي ، خيلي وحشتناك و در حجم زياد بود . همش دعا دعا كردم كه ديگه تكرار نشه ولي دوباره ساعت سه و نيم صبح بود كه تكرار شد و اين مسئله منو چنان...
15 ارديبهشت 1393

6 اسفند 1392-سه شنبه – روزهاي آخر يازده ماهگي فندقي

اميرعلي من تا 11 روز ديگه ميره تو 12 ماهگي ، ماماني هم تا 9 روز ديگه سي و ششمين سال زندگيش تموم ميشه . چقدر زود ميگذره . قراره كه بريم شمال ، خدا كنه مرخصي بابايي هم درست بشه وگرنه من مكافات دارم با تغيير مرخصيم از روز چهارشنبه به شنبه هفته ديگه . مشهد نوروزمون هم درست شد و به اميد خدا قراره 6 فروردين 93 اميرعلي جون رو با مادر جون و پدر جون ببريمش پابوس امام رضا (ع)  . انشااله امام رضا (ع) نگهدارت باشه عزيزم. ديشب بردمت توالت ، تا بشورمت . كلي علاقه به شير آب پيدا كردي . يه ده دقيقه نشستي داخل روشويي و با شير آب بازي كردي . بعد از ده دقيقه كه خواستم بيارمت ، چنان گريه اي رو شروع كردي كه اميرحسين و مامانش شروع كردن به در زدن و ب...
6 اسفند 1392

دوشنبه -28 بهمن 1392-هفته دوم يازده ماهگي

دو روزه كه فقط بي تابي ميكني ، نميدونم علتش چيه ؟ اين سرماخوردگي بيشعور هم دست از سرت بر نميداره . از 14 دي ماه تا الان به شكل هاي مختلف با اين سرماخوردگي دست و پنجه نرم كردي . اين روزها هم همچنان سرفه هاي صدا دارت ادامه داره و آب بينيت هم روان. قطره بيني و شربت زاديتن و اسپري ها هيچ افاقه نكرده و همچنان گل پسرم مريضه. ديروز هم همچنان بي تابي ميكردي . با اينكه از ساعت 5 تا هفت و نيم خوابيدي و من و بابايي رو سورپرايز كردي ولي بعدش بد قلقي كردي در حد تيم ملي ! با تمام بي تابيهات وقتي كه من الكي ميخنديدم تو هم ميخنديدي و اونم با صداي بلند. كلي براي اينكه سرحال بشي دنبال بازي كرديم. نزديكهاي ساعت 10 بود كه خوابيدي ولي چه خ...
28 بهمن 1392

عكسهاي يازده ماهگي -بهمن و اسفند 92

11 اسفند 92- مهندس كوچولوي من در حال كشف تلفن هستش. خواب ناز صبح گاهي وقتي كه كرج بوديم 8اسفند 92-اينجا با مادر جون رفته بوديم لب رودخونه . از اين سفر شمال كه برگشتيم روزهاي تلخ بستري شدن تو بيمارستان شروع شد. اينجا خونه خانم كهنمويي هستش . 11 اسفند 92 . مثلا برده بوديم كه ببينيم آيا گلوت چيزي مونده يا نه ؟ مادر جون اعتقاد داشت كه گلوت چيزي گير كرده. ...
17 بهمن 1392

11 اسفند 1392-يكشنبه – سفر به شمال در اسفند ماه

گل پسر من الان در هفته آخر يازده ماهگي بسر ميبري. اول از همه بگم كه از نظر من روز به روز به زيباييت افزوده ميشه . وقتي ميخوابي مثل يه فرشته كوچولوي نازنين ميشي . روز جمعه از شمال برگشتيم . هم رفتني و هم برگشتني خيلي پسر خوبي بودي . رفتني فقط يك ساعت بيدار بودي و برگشتني فقط نيم ساعت . بقيه زمان رو خوابيدي . درسته كه خوابيدي و اذيت نشدي ولي بدن ماماني خشك شده بود . از ساعت شش و نيم كه به راه افتاديم تا دوازده و نيم كه برسيم خونه لب به هيچي نزديم . فقط يه دونه ميوه به بود كه يه گاز ماماني زد يه گاز بابايي !! وقتي رسيديم خونه خيلي گرسنه بودم ولي از شدت خستگي خواب رو ترجيح دادم . اين دفعه هم كلي از بازي با عمه سمانه لذت بردي . خنده هايي...
21 فروردين 1392
1