اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

شنبه - 26 بهمن 1392-وروجك من در اولين هفته يازده ماهگي جيغ زدن ياد گرفته

امروز 26 بهمن 1392 هستش ، گل پسرم هفته اول يازده ماهگي رو به اتمام رسوندي. گل پسرم تو اين هفته نميدوني چقدر جيغ جيغو شدي . هر چي كه ميخواهي بهش اشاره ميكني و جيغ ميزني . البته به نظر من خيلي مكانيسم مفيدي در آفرينش شما گل پسرم هستش . اگه اين جيغ زدنت نبود يادمون ميرفت كه نيازهايي داري . ديروز يه اتفاق خيلي بد افتاد . من جيغ زدنت رو اشتباه تفسير كردم . ميخواستم با كامپيوتر كار كنم . همون لحظه شما هم اومدي كنار كامپيوتر . دستت رو ميز بود يه جيغي سر دادي . من فكر كردم كه حتما موس يا كيبورد رو طلب كردي . نگو پاي عزيز دلم مونده زير صندلي كه من روش نشستم. همين كه نشستم روي صندلي ، صندلي رو كشيدم جلوتر ، جلو كشيدن همانا و صندلي رو ...
26 بهمن 1392

عکسهای ده ماهگی امیرعلی خان- از17 دي 92 تا 17 بهمن 92

كيك تولد ده ماهگي فندق ، قرار بود از وسط كيك فندق ما معلوم باشه ولي وروجك بازيهاش نزاشت هفته اول ده ماهگی فندق خان - اونقدر زورگو شدی که دیگه اجازه نمیدی لباس بپوشونمت و نصفه کار میزاری پا به فرار نازکردن وقت بیدارشدنت چقدر خواستنیه .الهی مامانی قربونت بشه . هفته سوم ده ماهگی هستی هفته سوم ده ماهگی - فندقم یه طور لباسشویی رو نگاه میکنی که برام سواله که تو اون مغز کوچیکت چی میگذره؟ چهارده بهمن - هفته آخر ده ماهگی - وقتی بهت میگیم لالا کن سرت رو میزاری روی بالشت. گاهی هم که دیگه خوابت میاد بدون اینکه بهت بگیم لالا خودت سرت رو میزاری رو متکا . 15 بهمن - آقای مهندس عاشق سیم و کنترل - هفته آخر ده ماه...
15 ارديبهشت 1393

16 بهمن 1392- آخرين روز ده ماهگي فندقم - از سر و كول بالا رفتن آموختي عسلم

مدتها بود كه منتظر بودم دستهاتو بگيرم و از سرو كول من بالا بري . ديروز كه رسيدم خونه ، با يك بمب انرژي روبرو شدم . وقتي كه ميخواستم ببرمت و ماتحت مباركت رو بشورم چنان خيز برداشته بودي و نميخواستي همراهم بيايي . وقتي كه يه لحظه بغلم گرفتمت شروع كردي از سرو كولم بالا رفتن و رو شونه هام ايستادي . البته گفته باشم كه همه اين كارات با نق زدن بود و اعتراض بچه گانه . وقتي اينكارت رو ديدم خندم گرفته بود و نميتونستم حرفي بزنم و توي شيطون بلا هم شروع كردي به خنديدن . باورم نميشه كه اينقدر بزرگ شده باشي . بصورت خيلي بامزه اي براي رسيدن به هر چيزي با صداهاي اعتراض آميزي كه از خودت در مياري ما رو متوجه ميكني كه چه چيزي رو مي طلبي . ديروز بابايي با د...
16 بهمن 1392

يكشنبه 13 بهمن 1392-رستوران اسپيو –هفته چهارم ده ماهگي

اميرعلي من تا چند روز ديگه ميره تو 11 ماهگي . الان آخرين هفته 10 ماهگيش رو بسر ميبره.  تو اين دو هفته اخير حركاتت كاملا كنترل شده هستش . كمتر زمين ميخوري وهمين باعث شده كه من خيالم كمي راحت تر بشه . مثلا همين ديروز خيلي خسته بودم و خواب آلو از سركار كه برگشتم من دراز كشيده بودم كنارت و تو داشتي بازي ميكردي . نزديك يك ساعت و نيم همينطور بازي كردي . گاه گداري هم به من حمله ور ميشدي و با من بازي ميكردي و گاهي هم ميرفتي تو اتاق ولي در كل بي صدا بازي ميكردي . روز جمعه يازده بهمن ،من و تو و بابايي باهم رفتيم رستوران . خيلي ترس داشتم كه طاقت نياري و گريه كني ولي خدا رو شكر خيلي محترمانه برخورد كردي . و مثل هايپر استار كه با خا...
13 بهمن 1392

يكشنبه 13 بهمن 1392- روزهاي آخر ده ماهگي - در يك ماه براي سومين بار دكتر رفتيم

يك هفته ميشد كه كتوتيفن و پروسپان و قطره بيني مصرف ميكردي ولي خوب نشده بودي . روز يكشنبه برات از دكتر حليمي وقت گرفتم . ساعت سه و نيم وقتمون بود ولي ساعت چهار بود كه رسيديم مطب دكتر . خدا رو شكر كه اميرحسين هم باهامون اومد. خيلي به من سخت گذشت . وقتي رسيديم چهار نفر تو مطب بودند كه چون ما وقت گرفته بوديم آخرين نفر قرار نگرفتيم و بعد از دو نفر ميتونستيم بريم پيش دكتر . يه نفر هم كه داخل بود ميشد سه نفر . تو همين مدت كم فقط براي لحظاتي آروم بودي و باقي زمان رو دائم در حال جنب و جوش و زورگويي به ماماني بودي . دوست داشتي بزارمت روي زمين كه چهاردست و پا بري . يا دوست داشتي پريز هاي برق رو دست بزني . به يه سمت كه ميگرفتمت يهويي تغيير جهت ميد...
13 بهمن 1392

6 بهمن 1392- يكشنبه – كشف كشوها و سرماخوردگي

فندق من الان در هفته سوم ده ماهگيش به سر ميبره. نميدونم اين سرماخوردگي كي ميخواد دست از سر پسر عزيز من برداره . ايندفعه سرفه هاي صدادار و آب ريزش بيني شديد داري . با هر عطسه يك عالمه از بينيت ترشحات ميريزه بيرون . من نميدونم چقدر ترشحات تو اين مغز كوچولوي آقا پسرمون هست. وقتي كه شير ميخوري به شدت اذيت ميشي چونكه بينيت پر از مواده . شبها به خاطر دندوناي بالاييت هم دائم در حال ناله كردن هستي . ناله هاي صداداري كه خواب رو از چشمهاي من ميدزده . روز پنج شنبه و جمعه كه خونه خاله جون و دايي رضا رفتيم به جز اندك زماني باقي زمانها در حال نق زدن و گريه بودي . حتي خوب غذا نخوردي . خلاصه چي بگم كه خيلي پسرم در اين روزها ناراحته . و...
6 بهمن 1392

2 بهمن 1392- چهارشنبه – مراحل تكميل رشد در هفته سوم ده ماهگي

فندق من وارد سومين هفته ده ماهگيش شده. الهي مامان قربونت بشه . نميدوني با هر سرما خوردن تو چطور قلب من دردناك ميشه . انگاري كه رو زمين نيستم و فكرم كار نميكنه . با هر سرفه تو قلبم ريش ريش ميشه . از 14 دي ماه كه از شمال برگشتيم تا الان همش سرماخورده بودي . و اين دو روز هم نوع سرما خوردگيت عوض شده و كلي سرفه هاي صدادار بهش اضافه شده . از روز جمعه صبح عمه سمانه اومده بود خونمون واين چند روز باهات بود و كلي ذوق ميكردي . اينقدر براش خنديدي و دل بري كردي كه حد نداره . ديروز كه داشت ميرفت كلي بوست كردش . تا جاييكه بابايي گفت پسرم تموم ميشه . اينقدر بوسش نكن. ديشب همه برق ها رو خاموش كردم و بابايي تو اتاق خواب داشت درس ميخوند . توي تاريكي...
2 بهمن 1392

28 دي ماه 1392- شنبه – هايپر استار و اميرعلي و خاله فريما و عمه سمانه-هفته 2 ده ماهگي

وروجك من در هفته دوم ده ماهگيش به سر ميبره. امروز با خاله فريما و عمه سمانه رفتيم هايپر استار تا هم تفريحي كنيم و هم براي خاله زهره عطر بخريم . من فكر ميكردم كه تو پسر گل من توي چرخ هاي دستي هايپر كه جاي نشستن داره دوام مياري ولي زهي خيال باطل . فقط چند لحظه اي اونم به بركت شامپوهاي رنگارنگي كه برداشتيم طاقت آوردي ولي بعد از چند دقيقه داد و بيداد ميكردي و مخالفتت رو با نق زدن نشون ميدادي . به معناي واقعي ماماني پٍِرس شد . از شدت خستگي ديگه نا نداشتم. احساس ميكردم كه كمرم به سمت عقب ميخواد بشكنه. ديگه قسم خوردم كه به تنهايي و بدون بابايي ديگه از اين كارا نكنم. توي هفته دوم ده ماهگي ياد گرفتي كه كنترل تلويزيون رو به سمت تلويزيون بگ...
28 دی 1392

21دي ماه 1392- شنبه – تصادف با درو ديوار در هفته اول ده ماهگي

فندق من الان هفته اول ده ماهگي هستش . چند روزي ميشه كه رفتي تو ده ماهگي . تو اين ماه ياد گرفتي كه اگه چيزي بر خلاف ميلت اتفاق بيافته شروع ميكني نق زدن و داد زدن . مثلا ديروز با يه تخم مرغ شانسي داشتي بازي ميكردي كه افتادش زير مبل و چون نميديدي داشتي نق ميزدي . اين نق زدنات روح من رو پريشون ميكنه . نميدونم چرا نميتونم طاقت بيارم . وقتي نزديك خودم هستي و نق ميزني مشكلي نيست سريع رفعش ميكنم ولي اصلا طاقت ندارم كه پيش ديگران باشي و نق بزني . حس دل نگراني شديد بهم دست ميده . اينقدر اين روزها فعال شدي كه دائم در حال تصادف با در و ديوار هستي . گاهي دلم برات كباب ميشه، اينقدر كه گريه هاي جانگداز ميكني . همش بايد كنارت باشم . مثلا هفته پيش اي...
21 دی 1392