اميرعلياميرعلي، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

خاطرات اميرعلي خان

يكشنبه 13 بهمن 1392- روزهاي آخر ده ماهگي - در يك ماه براي سومين بار دكتر رفتيم

يك هفته ميشد كه كتوتيفن و پروسپان و قطره بيني مصرف ميكردي ولي خوب نشده بودي . روز يكشنبه برات از دكتر حليمي وقت گرفتم . ساعت سه و نيم وقتمون بود ولي ساعت چهار بود كه رسيديم مطب دكتر . خدا رو شكر كه اميرحسين هم باهامون اومد. خيلي به من سخت گذشت . وقتي رسيديم چهار نفر تو مطب بودند كه چون ما وقت گرفته بوديم آخرين نفر قرار نگرفتيم و بعد از دو نفر ميتونستيم بريم پيش دكتر . يه نفر هم كه داخل بود ميشد سه نفر . تو همين مدت كم فقط براي لحظاتي آروم بودي و باقي زمان رو دائم در حال جنب و جوش و زورگويي به ماماني بودي . دوست داشتي بزارمت روي زمين كه چهاردست و پا بري . يا دوست داشتي پريز هاي برق رو دست بزني . به يه سمت كه ميگرفتمت يهويي تغيير جهت ميد...
13 بهمن 1392

6 بهمن 1392- يكشنبه – كشف كشوها و سرماخوردگي

فندق من الان در هفته سوم ده ماهگيش به سر ميبره. نميدونم اين سرماخوردگي كي ميخواد دست از سر پسر عزيز من برداره . ايندفعه سرفه هاي صدادار و آب ريزش بيني شديد داري . با هر عطسه يك عالمه از بينيت ترشحات ميريزه بيرون . من نميدونم چقدر ترشحات تو اين مغز كوچولوي آقا پسرمون هست. وقتي كه شير ميخوري به شدت اذيت ميشي چونكه بينيت پر از مواده . شبها به خاطر دندوناي بالاييت هم دائم در حال ناله كردن هستي . ناله هاي صداداري كه خواب رو از چشمهاي من ميدزده . روز پنج شنبه و جمعه كه خونه خاله جون و دايي رضا رفتيم به جز اندك زماني باقي زمانها در حال نق زدن و گريه بودي . حتي خوب غذا نخوردي . خلاصه چي بگم كه خيلي پسرم در اين روزها ناراحته . و...
6 بهمن 1392

2 بهمن 1392- چهارشنبه – مراحل تكميل رشد در هفته سوم ده ماهگي

فندق من وارد سومين هفته ده ماهگيش شده. الهي مامان قربونت بشه . نميدوني با هر سرما خوردن تو چطور قلب من دردناك ميشه . انگاري كه رو زمين نيستم و فكرم كار نميكنه . با هر سرفه تو قلبم ريش ريش ميشه . از 14 دي ماه كه از شمال برگشتيم تا الان همش سرماخورده بودي . و اين دو روز هم نوع سرما خوردگيت عوض شده و كلي سرفه هاي صدادار بهش اضافه شده . از روز جمعه صبح عمه سمانه اومده بود خونمون واين چند روز باهات بود و كلي ذوق ميكردي . اينقدر براش خنديدي و دل بري كردي كه حد نداره . ديروز كه داشت ميرفت كلي بوست كردش . تا جاييكه بابايي گفت پسرم تموم ميشه . اينقدر بوسش نكن. ديشب همه برق ها رو خاموش كردم و بابايي تو اتاق خواب داشت درس ميخوند . توي تاريكي...
2 بهمن 1392

28 دي ماه 1392- شنبه – هايپر استار و اميرعلي و خاله فريما و عمه سمانه-هفته 2 ده ماهگي

وروجك من در هفته دوم ده ماهگيش به سر ميبره. امروز با خاله فريما و عمه سمانه رفتيم هايپر استار تا هم تفريحي كنيم و هم براي خاله زهره عطر بخريم . من فكر ميكردم كه تو پسر گل من توي چرخ هاي دستي هايپر كه جاي نشستن داره دوام مياري ولي زهي خيال باطل . فقط چند لحظه اي اونم به بركت شامپوهاي رنگارنگي كه برداشتيم طاقت آوردي ولي بعد از چند دقيقه داد و بيداد ميكردي و مخالفتت رو با نق زدن نشون ميدادي . به معناي واقعي ماماني پٍِرس شد . از شدت خستگي ديگه نا نداشتم. احساس ميكردم كه كمرم به سمت عقب ميخواد بشكنه. ديگه قسم خوردم كه به تنهايي و بدون بابايي ديگه از اين كارا نكنم. توي هفته دوم ده ماهگي ياد گرفتي كه كنترل تلويزيون رو به سمت تلويزيون بگ...
28 دی 1392

26 دي ماه 1392-پنج شنبه – خاله فريما و اميرعلي - هفته دوم ده ماهگيش

امروز اميرعلي من داخل هفته دوم ده ماهگيش هستش. ديروز خاله فريما اومده بود خونمون تا پرتقالهايي كه سوغاتي براش آورده بوديم رو ببره . با اينكه داشتي با اميرحسين بازي ميكردي ولي گاهي برميگشتي و خاله فريما رو نگاه ميكردي . نگاهي بدون هيچ گونه احساسي و فقط از روي كنجكاوي . نگاهي كه يه عالمه سوال توش بود. كه تو كي هستي از كجا اومدي ... وقت رفتن خيلي جالب بود براي من كه وقتي گفتم باي باي كن دستت رو تكون دادي ولي هر دوتا دستت تكون خورد مثل اينكه داري بازي ميكني ولي امروز صبح خيلي برام جالب بود بغل اميرحسين بودي و من داشتم خداحافظي ميكردم بهت گفتم اميرعلي جون باي باي . تو هم برام دست تكون دادي و فقط يه دستت رو تكون دادي . واي نميدوني چقدر ...
26 دی 1392

21دي ماه 1392- شنبه – تصادف با درو ديوار در هفته اول ده ماهگي

فندق من الان هفته اول ده ماهگي هستش . چند روزي ميشه كه رفتي تو ده ماهگي . تو اين ماه ياد گرفتي كه اگه چيزي بر خلاف ميلت اتفاق بيافته شروع ميكني نق زدن و داد زدن . مثلا ديروز با يه تخم مرغ شانسي داشتي بازي ميكردي كه افتادش زير مبل و چون نميديدي داشتي نق ميزدي . اين نق زدنات روح من رو پريشون ميكنه . نميدونم چرا نميتونم طاقت بيارم . وقتي نزديك خودم هستي و نق ميزني مشكلي نيست سريع رفعش ميكنم ولي اصلا طاقت ندارم كه پيش ديگران باشي و نق بزني . حس دل نگراني شديد بهم دست ميده . اينقدر اين روزها فعال شدي كه دائم در حال تصادف با در و ديوار هستي . گاهي دلم برات كباب ميشه، اينقدر كه گريه هاي جانگداز ميكني . همش بايد كنارت باشم . مثلا هفته پيش اي...
21 دی 1392

19دي ماه 1392- پنج شنبه –ترافيك پرگشت از شمال در زمستان 92- هفته اول ده ماهگي

تعطيلات مربوط به وفات حضرت رسول اكرم رو رفته بوديم شمال ، تو راه برگشت اشتباه كرديم و از چالوس قصد برگشت كرديم ، اونم به خاطر اينكه از برادر آقاي مسلمي كه تو منجيل كار ميكنه شنيديم كه ميگه راه برگشت كيپه . خلاصه بگم كه راه دو ساعته تا اول جاده چالوس رو 5 ساعت تو راه بوديم و اين پنچ ساعت آنقدر لحظات سختي بود براي من كه حد نداشت . فقط يه مقدار از راه رو خواب بودي و بعد بيدار شدي و توي ترافيك حوصلت سر رفته بود و دائم گريه ميكردي . اونقدر كلافه شده بودي كه به هيچ وجه آروم و قرار نداشتي و همش داشتي بي قراري ميكردي . اونقدر گريه كردي كه بي سابقه بود.توي مسير هوا سرد بود و زمستوني ، وقتي كه شيشه ماشين بالا بود بخار ميكرد ، بخاري رو كه روشن ميكرديم...
19 دی 1392

8 دي ماه 1392-يكشنبه – شروع گاز گرفتن ماماني - هفته سوم نه ماهگي

هفته سوم نه ماهگي هستي . يه پسري شدي كه فقط بايد خوردتت . ديگه به راحتي كناره هاي مبل رو ميگيري و راه ميري و ديگه زمين نميخوري مگر اينكه اتفاق نادري بيفته . ولي در حين بلند شدن و راه رفتن گاهي چنان به ديوار تصادف ميكني كه دل آدم كباب ميشه. از وقتي كه آخر هفته اول نه ماهگيت ، دندون دومت هم در اومد ديگه گاز گرفتنات هم شروع شده . اينقدر بلا شدي كه وقتي ميخواهي ماماني رو گاز بگيري اولش يه لبخند نازي كه پشتش يه عالمه شيطنت نهفته است تحويلم ميدي بعد منو گاز ميگيري . جالب اينجاست كه يه بار كه خيلي بدجوري منو گاز گرفتي و من دردم گرفت و من از شدت درد يه نه گفتم كه يه مقدار توش بداخلاقي هم بود ، شروع كردي به گريه كردن . با كلي قربون صدقت رف...
8 دی 1392